شنبه 29 اردیبهشت 1403

عضویت ورود تالار آرشیو نقشه سایت خانه بذر تبلیغات آگهی تماس با ما

خوش آمدید

به جادوی کلمات ؛ سایت سرگرمی تفریحی خوش آمدید

از خانه بذر | بانک بذرهای کمیاب دیدن فرمائید

(کل 0 توسط 0 نفر)

13. داستان  یادت هست که خدا…

 

 تامی به تازگی صاحب یک برادر شده بود و مدام به پدر و مادرش اصرار می کرد که او را با برادر کوچکش تنها بگذارند. پدر و مادر تامی می ترسیدند که او هم مثل بیشتر بچه های چهار، پنج ساله به برادرش حسودی کند و به او آسیبی برساند. برای همین به او اجازه نمی دادند با نوزاد تنها بماند؛ اما در رفتار تامی هیچ نشانه ای از حسادت دیده نمی شد. با نوزاد مهربان بود و اصرارش برای تنها ماندن با او، روز به روز بیشتر می شد. تا اینکه بالاخره پدر و مادرش به او اجازه دادند. تامی با خوشحالی به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست. تامی کوچولو به طرف برادر کوچکترش رفت، صورتش را روی صورت او گذاشت و به آرامی گفت:« داداش کوچولو، به من بگو خدا چه شکلیه؟ من کم کم داره یادم می ره!»

نتیجه:
یادتان هست آخرین باری که با خدا ملاقات کردید در مورد چه چیزی با او صحبت کردید؟ بعضی وقت ها آنقدر از این ملاقات گذشته است که اصلا یادمان نمی آید که چه موقع و در مورد چه چیز بوده!! شاید خدا امروز دل تنگ ما باشد. صدایش بزنیم… تا فردا اگر صدایمان کرد، حداقل صدایش را یادمان نرفته باشد!

جی۵ لاین . کام

مطالب مرتبط

نظرات ارسال شده

کد امنیتی رفرش

چطوری جون دل :)

هر موضوعی که میخواهید رو در این قسمت بنویس مانند : پروفایل , آشپزی و...

تمام حقوق مطالب سایت برای مجله جادوی کلمات محفوظ میباشد