پنجشنبه 27 اردیبهشت 1403

عضویت ورود تالار آرشیو نقشه سایت خانه بذر تبلیغات آگهی تماس با ما
فصل دوم برنامه محفل ماه مبارک رمضان 1403
« تمام کلیپ برنامه محفل 1403

96.داستان واقعی دعای مادر

پزشک و جراح مشهور، دکتر ماندگار روزی برای شرکت در یک کنفرانس علمی که جهت بزرگداشت و تکریم او به خاطر دستاوردهای پزشکی اش برگزار می شد ، با عجله به فرودگاه رفت . بعد از پرواز ناگهان اعلان کردند که یکی از موتورهای هواپیما از کار افتاده و مجبوریم فرود اضطراری در نزدیکترین فرودگاه را داشته باشیم . بعد از فرود دکتر بلافاصله به دفتر استعلامات فرودگاه رفت و خطاب به آنها گفت : من یک پزشک متخصص جهانی هستم و هر دقیقه برای من برابر با جان خیلی انسانها هاست و شما میخواهید من ۱۶ساعت تو این فرودگاه منتظر هواپیما بمانم ؟ یکی از کارکنان گفت : "آقای دکتر ، اگر خیلی عجله دارید میتوانید یک ماشین کرایه کنید ، تا مقصد شما سه ساعت بیشتر نمانده است." دکتر با کمی درنگ پذیرفت و ماشینی را کرایه کرد و براه افتاد که ناگهان در وسط راه اوضاع هوا نامساعد شد و بارندگی شدیدی شروع شد بطوری که ادامه دادن برایش مقدور نبود .ساعتی رفت تا اینکه احساس کرد دیگه راه را گم کرده خسته و کوفته و درمانده و با نا امیدی به راهش ادامه داد که ناگهان کلبه ای کوچک توجه او را به خود جلب کرد .کنار کلبه توقف کرد و در زد ، صدای پیرزنی راشنید : "بفرما داخل هرکه هستی ، در باز است …" دکتر داخل شد و از پیرزن که زمین گیر بود خواست که اجازه دهد از تلفنش استفاده کند .پیرزن خنده ای کرد و گفت : "کدام تلفن فرزندم؟ اینجا نه برقی هست و نه تلفنی ، ولی بفرما و استراحت کن و برای خودت استکانی چای بریز تاخستگی بدر کنی و کمی غذا هم هست بخور تا جون بگیری . دکتر از پیرزن تشکرکرد و مشغول خوردن شد، درحالی که پیرزن مشغول خواندن نماز و دعا بود. ناگهان متوجه طفل کوچکی شد که بی حرکت بر روی تختی نزدیک پیرزن خوابیده بود، پیرزن هرزگاهی بین نمازهایش او را تکان می داد . پیرزن مدتی طولانی به نماز و دعا مشغول بود، که دکتر به او گفت : "به خدا من شرمنده این لطف و کرم و اخلاق نیکوی شما شدم ، امیدوارم که دعاهایت مستجاب شود." پیرزن گفت : شما مهمان هستید و مهمان حبیب خداست. من شرمنده هستم که چیز زیادی برای پذیرایی ندارم .شکر خدا تا کنون همۀ دعاهایم مستجاب شده بجز یک دعا." دکتر گفت : چه دعایی؟ پیرزن گفت : این طفل معصومی که جلو چشم شماست نوه من است. نه پدر دارد و نه مادر، پدر و مادرش در تصادف از دنیا رفتند و این دختر بچه جز من کسی را ندارد. اکنون به یک بیماری دچار شده. به من گفته اند که یک پزشک جراح بزرگی هست بنام دکتر ماندگار که قادر به علاجش هست. اما در خارج زندگی می کند و سالی یکی دوبار به ایران می آید ولی او خیلی از ما دور هست و دسترسی به او مشکل است و من با وضعیتی که دارم نمی توانم این بچه را پیش او ببرم .می ترسم از دست برود پس از خدا خواستم که خودش کمک کند. دکتر ماندگار در حالی که گریه می کرد گفت :

به خدا که دعای تو ، هواپیما را ازکار انداخت و باعث زدن صاعقه ها شد و آسمان را به باریدن وا داشت . تا این که من را به سوی تو بکشاند. و من هرگز باور نداشتم که خدای عزوجل با یک دعا، این چنین اسباب را برای بندگان مومنش مهیا می کند. و به سوی آنها روانه می کند.

وَمَن یَتَّقِ اللَّهَ یَجْعَل لَّهُ مَخْرَجًا  وَیَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لَا یَحْتَسِبُ وَمَن یَتَوَکَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ إِنَّ اللَّهَ بَالِغُ أَمْرِهِ قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِکُلِّ شَیْءٍ قَدْرًا.

"هر که تقوای الهی پیشه کند، خدا برای او راه برون رفتی از سختی ها و مشکلات قرار می دهد و ازجایی که گمان نمی برد روزی او را می رساند، و هر کس بر خداوند توکل کند او را کافیست، همانا خداوند کار او را به کمال می رساند، خداوند برای هر چیزی اندازه ای قرار داده است."

منبع:

http://farnaz67.blogfa.com

http://jadoykalamat.ir

10 رمان جذاب و خواندنی ویژه فصل بهار 94

رمان
هافینگتن پست 10 رمان زیبا را که قطعاً نیمه‌کاره رها نخواهید کرد و از خواندن آنها لذت خواهید برد، برای مطالعه در بهار پیشنهاد کرده است.

«دفتر یادداشت قرمز» نوشته «آنتوان لورین»
سبک جذاب این نویسنده فرانسوی در تمام صفحات این رمان کوتاه اما عمیق خودنمایی می‌کند. داستان کتاب‌فروشی به نام لوران لتلیر که کیفی پیدا می‌کند که در آن یک دفتر خاطرات است و مشتاق ملاقات با زنی که نویسنده آن است می‌شود.

«غروب آفتاب من» نوشته «ام.او. والش»
رمانی که هم رمز و راز دارد و هم درام خانوادگی است و هم داستانی عاشقانه. این رمان درست مانند تابستان داستان در لوئیزیانا که در آن جنایتی وحشتناک روی داده بسیار کند و آهسته پیش می‌رود اما می‌توان آن را به خاطر صفحه آخر که بسیار مهیج و نفس‌گیر است و نوید امیدواری به آینده بشر را می‌دهد، ستایش کرد.

«بانوی خانه‌دار» نوشته «جیل الکساندر اسباوم»
داستان آنا زن خانه‌داری که شناختن شخصیت او کار بسیار دشواری است. از آنجا که اسباوم در اصل یک شاعر است متن داستان او بسیار خاطره‌انگیز و الهام‌بخش است.

«دختری در قطار» نوشته «پائولا هاوکینز»
این رمان بسیار با «دختر گمشده» مقایسه شده است. داستان زنی که به دلیل پیمودن مسیری روزانه با قطار توانسته ساکنان خانه‌هایی را که در مسیر هستند بشناسد. روزی مسئله‌ای عجیب توجه او را جلب می‌کند و او خود و پلیس را درگیر آن می‌کند.

«همه نوری که نمی‌توانیم ببینیم» نوشته «آنتونی دوئر»
دوئر داستان زندگی «ماری لوری» دختر نابینای فرانسوی که با پدر خود زندگی می‌کند و «ورنر» پسر یتیم آلمانی را که هر یک مصائب جنگ جهانی دوم را تجربه کرده‌اند به زیبایی در هم تنیده است. داستان غم‌انگیز زندگی، لذت زیبایی و انسانیتی که حتی در بدترین شرایط هم دیده می‌شود اشک را بر چشمان خوانندگان این رمان می‌آورد.

«یک بی‌احتیاطی کوچک» نوشته «ژان الیسون»
اینکه انتخاب‌های ما در جوانی چگونه بر زندگی و روابطمان در آینده تأثیر می‌گذارد موضوعی است که الیسون ماهرانه در نخستین رمان خود به آن پرداخته است. داستان ازدواج اشتباه آنی در جوانی و سپس اتفاقاتی که برای خانواده او می‌افتد بسیار خواندنی است.

«جایی که او را پیدا کردند» نوشته «کیمبرلی مک‌کریت»
پس از «تحول آملیا» که در سال 2013 منتشر شد این رمان نیز خوانندگان داستان‌های مک‌کریت را مجذوب خود کرد. جسد نوزادی در یک شهرک دانشگاهی پیدا می‌شود و مولی خبرنگاری که خود به تازگی دچار سقط جنین شده به دنبال کشف حقیقت می‌رود.

«خون بها» نوشته «لورا مک‌هاف»
این رمان پرهیجان درباره اسرار یک روستای کوهستانی در اوزارک است. لوسی که در کودکی مادر خود را در حادثه‌ای مرموز از دست داده اکنون پس از کشته شدن بهترین دوستش به دنبال کشف راز پنهان در تپه‌ها می‌رود.

«پیش از آنکه او را بیابد» نوشته «مایکل کاردوس»
در این تریلر که بیشتر روانشناسانه است تا اکشن، ملانی شخصیت اصلی داستان 15 سال است که تحت حفاظت محافظان خود زندگی می‌کند، یعنی درست پس از شبی که در آن شاهد قتل مادر خود توسط پدرش بود و پدر ناپدید شد. ملانی خسته از پنهان شدن تصمیم می‌گیرد با واقعیت روبرو شود و پدر را پیدا کند.
«دختران فراموش شده» نوشته «سارا بلادل»
جای تعجب نیست که سارا بلادل سال گذشته برای چهارمین بار محبوب‌ترین نویسنده دانمارک شناخته شد. در این رمان جنایی که نخستین جلد از یک سه‌گانه است، کارآگاه لوئیس ریک مسئول رسیدگی به پرونده قتل زنی مجهول‌الهویه که جسد او در یک جنگل پیدا شده می‌شود و در طول داستان حقایق شگفت‌انگیزی درباره آسایشگاه‌های روانی در چند دهه پیش برملا می‌‎شود.

منبع:topnaz.com و http://jadoykalamat.ir

94. داستان رمانتیک ترین زوج دنیا

 

1family
داستان رمانتیک ترین زوج دنیا

روابط عاطفی میان زوج های عاشق همیشه قشنگ و احساسی بوده است. این زوج ها معمولا برای یکدیگر کادو و گل خریداری می کنند تا همیشه رابطه احساسی پایدار باشد اما برخی از این زوج ها کارهای خاصی انجام می دهند که باورکردنی نیست. “بیل برسنان” به همراه همسرش رابطه احساسی خاصی دارد که شاید باورکردنی نباشد. این زوج نزدیک به 40 سال است که با یکدیگر زندگی می کنند و در طول این مدت یک کار شگفت انگیز انجام داده اند.

“بیل” در طول 40 سال گذشته هر روز یک نامه عاشقانه برای همسرش نوشته است و تا به حال تعداد این نامه ها به 10 هزار عدد رسیده که در نوع خود بسیار جالب است. بیل می گوید در این مدت هیچ چیز مانع از نوشتن نامه میان ما نشده است. آن ها اعتقاد دارند که این کارشان می تواند باعث انگیزه گرفتن زوج های جوان شده و رابطه ای احساسی و عاشقانه میان ان ها یاجاد کند. این زوج خوشبخت همچنین راز زندگی مشترکشان را همدلی و تلاش کنار هم اعلام کرده اند.

منبع: زیباکده- جادوی کلمات

 

95. داستان جالب مردی در سردخانه !

داستان جالب مردی در سردخانه !

داستان جالب مردی در سردخانه,داستان های جالب

ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﻗﺒﻞ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮﺩﻥ تو ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻡ برای همین ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﺎﻓﺘﻦ ﺗﻮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮﯼ ﺑﺰﻧﻢ

 ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮﺯﯾﻊ ﮔﻮﺷﺖ ﮐﺎﺭ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ که به تنهایی ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮﮐﺸﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭفته بود دربِ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ او ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ سردخانه گیر افتاد آخرِ وقتِ کاری بود. ﺑﺎ ﺍﯾن که ﺍﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺟﯿﻎ و ﺩﺍﺩ ﮐﺮﺩ

ﺗﺎ ﺑﻠﮑﻪ ﮐَﺴﯽ ﺻﺪﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺸﻨﻮﺩ ﻭ ﻧﺠﺎﺗﺶ ﺑﺪﻫﺪ ﻭﻟﯽ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺶ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﻧﺸﺪ

ﺑﻌﺪ ﺍﺯ 5 ﺳﺎﻋﺖ، ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﺮﮒ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺩﺭب ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣَﺮﺩ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩ

ﺍﻭ ﺍﺯ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ:ﭼﻄﻮﺭﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮ ﺯدید؟

ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ...

ﻣﻦ 35 ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽ‌ﺁﯾﻨﺪ ﻭ ﻣﯽ‌ﺭﻭﻧﺪ

ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻌﺪﻭﺩ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﻣﯽﮐﻨﯽ و ﺑﻌﺪ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽﺷﻮﯼ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻣﺎ ﻃﻮﺭﯼ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ

ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﻗﺒﻞ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮﺩﻥ تو ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻡ برای همین ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﺎﻓﺘﻦ ﺗﻮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮﯼ ﺑﺰﻧﻢ ﻣﻦ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻫﺮ ﺭﻭﺯﻩ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾن که ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺗﻮ ﻣﻦ ﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻡ

 نکته: ﻣﺘﻮﺍﺿﻊ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﻭ  ﺍﻓﺮﺍﺩ ﭘﯿﺮﺍﻣﻮﻧﻤﺎﻥ را ببینیم، ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺸﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾن که ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺍﺳﺖ. ﺳﻌﯽ ﮐﻨﯿﻢ تأﺛﯿﺮ ﻣﺜﺒﺘﯽ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻃﺮﺍﻓﯿﺎﻧﻤﺎﻥ ﻣﺨﺼﻮﺻﺎً ﺍﻓﺮﺍﺩﯼ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻣﯽﺑﯿﻨﯿﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ

منبع:javanfa.ir & http://jadoykalamat.ir

94.داستان های زیبا و شنیدنی ای از ابن سیرین

94.داستان های زیبا و شنیدنی ای از ابن سیرین

ابن سیرین و تعبیر خواب - پاداش سختی کار خیر

 

ابن سیرین و تعبیر خواب

 

ابن سیرین مى گوید: در بازار به شغل بزازى اشتغال داشتم، زنى زیبا براى خرید به مغازه ام آمد، در حالى که نمى دانستم به خاطر جوانى و زیباییم عاشق من است، مقدارى پارچه از من خرید و در میان بغچه پیچید، ناگهان گفت: اى مرد بزاز! فراموش کرده ام پول همراه خود بیاورم، این بغچه را به کمک من تا منزل من بیاور و آنجا پولش را دریافت کن! من به ناچار تا کنار خانه ى او رفتم، مرا به دهلیز خانه خواست، چون قدم در آنجا گذاشتم در را بست و پوشش از جمال خود برگرفت و اظهار کرد: مدتى است شیفته ى جمال توام و راه رسیدن به وصالت را در این طریق دیدم، اکنون در این خانه تویى و من، باید کام مرا برآورى، ورنه کارت را به رسوایى مى کشم.

 

ادامه مطلب

 

داستان کوتاه علامه جعفری

علامه جعفری

علامه جعفری در یکی از سخنرانی هایش از قول یکی از دوستانش تعریف می کند که در اوایل سال¬های دهه 50،‌ این شخص خیّر پس از سال ها خدمات اجتماعی،‌ از جمله ساختن مراکز درمانی،‌ مدارس، مساجد،‌ پل و ... در شهرهای مختلف و محروم، روزی به ذهنش می رسد که با این همه کارهای خیر،‌ اکنون مقام شامخ او در پیشگاه خداوند چگونه است؟ برای رسیدن به پاسخ این سؤال، عازم مشهد می شود تا ضمن زیارت امام رضا (ع)،‌ به نتیجه برسد. شخص خیّر عازم مشهد شده و روبروی ضریح مطهّر نیّت می کند که ای امام رضا (ع)،‌ می دانی که برای چه به این جا آمده ام؟ به نحوی توسط یکی از این زوّار به من بفهمانید که مقام من در پیشگاه خداوند چگونه است؟
آن سال ها اطراف ضریح امام رضا (ع)‌ هنوز به صورت جداگانه خانم ها و آقایان درنیامده بود و زن و مرد با هم زیارت می-کردند. ناگفته نماند که در آن ایام نیز همسر برادر این شخص خیّر نیز قرار بوده است که به زیارت امام رضا (ع)‌ مشرّف شود. شخص خیّر می گوید: به محض این که این نیّت از ذهنم عبور کرد،‌ خانمی در حال عبور از مقابل من بود. فکر کردم همسر برادرم است.. او را با نام صدا زدم،‌ ولی او همسر برادرم نبود. آن خانم برگشت و به من گفت: خیلی خری!! 
من از این اتفاق و نیّت خودم خنده ام گرفت،‌ اما وضع بدتر شد. آن خانم دوباره گفت: شک داری؟ به این امام رضا قسم،‌ خیلی خری!!


منبع : http://www.ostad-jafari.com/index.php?lang=fa_IR

معصومیت کودکانه

معصومیت کودکانه

یک انسان شناس به تعدادی از بچه های آفریقایی یک بازی را پیشنهاد کرد:

او سبدی از میوه را در نزدیکی یک درخت گذاشت و گفت هر کسی که زودتر به آن برسد آن میوه های خوشمزه را برنده می شود.

هنگامی که او فرمان دویدن را داد ، تمامی بچه ها دستان یکدیگر را گرفتند و  با یکدیگر دویده و در کنار درخت، خوشحال نشستند.

هنگامی که انسان شناس از این رفتار آنها پرسید درحالیکه یک نفر می توانست به تنهایی همه میوه ها را برنده شود.

آنها گفتند: آبونتو(UBUNTU) ، چگونه یکی از ما میتونه خوشحال باشه در حالیکه دیگران ناراحت اند.

(آبونتو در فرهنگ ژوسا یعنی من هستم چون ما هستیم)

خدا به دنبال جمعیت نیست...

کشیش

این کشیش، خود را شبیه به شخصی فقیر و بی‌ خانمان با لباس‌های ژولیده درآورد و روزی که قرار بود اسمش به عنوان کشیش جدید یک کلیسای ده هزار نفری اعلام شود با همین قیافه به کلیسا می رود...

خودش ماجرا را این طور تعریف می کند:
نیم ساعت قبل از شروع جلسه به کلیسا رفتم، به خیلی ها سلام کردم اما فقط ۳ نفر از این همه جمعیت جواب سلام من را دادند... به خیلی ها گفتم، گرسنه هستم اما هیچ کس حاضر نشد یک دلار به من کمک کند... سپس وقتی رفتم در ردیف جلو بنشینم، انتظامات کلیسا از من خواست که از آن جا بلند شوم و به عقب برگردم...

به هر حال وقتی شبان کلیسا اسم کشیش جدید را اعلام می کند، تمام کلیسا شروع به کف زدن می کنند و این مرد ژولیده از جای خود بلند می شود و با همین قیافه به جلوی کلیسا دعوت می شود... مردم با دیدن او سرهایشان را از خجالت خم می کنند، عده ای هم گریه می کنند و این مرد سخنانش را با خواندن بخشی از انجیل آغاز می کند:

گرسنه بودم، غذا دادید... تشنه بودم، آب دادید... مریض بودم به عیادتم آمدید...
خیلی ها به کلیسا می روند، اما شاگرد و پیرو راستین عیسی مسیح نیستند... خدا به دنبال جمعیت نیست، خدا به دنبال دستیست که کمک می کند، قلبی که محبت می کند، چشمی که برای دیگران نگران است و پایی که برای ناتوانان برداشته می شود.

93. داستان ازدواج مرد جوان و دختر کشاورز!!!

ازدواج مرد جوان و دختر کشاورز!!!

مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود!

کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.

مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد . باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام

عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از

مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد .جوان پیش

خودش گفت : منطق می گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.

سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود.

پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد...

 

اما.........گاو دم نداشت!!!!

زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود.
برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی. تا از دستتان در نرود ...

صداقت

 

دروغگویی

چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند, یک هفته قبل از امتحان پایان ترم به مسافرت تفریحی رفتند!

زمانی که از مسافرت برگشتند,متوجه شدند در مورد تاریخ امتحان اشتباه کرده اند و در حقیقت یک روز دیرتر رسیدند. بنابراین تصمیم گرفتند پیش استاد خود بروند و علت جاماندن از امتحان را برای او توضیح دهند.

انها به استادشان گفتند: ما به مسافرت رفته بودیم که در راه بازگشت, لاستیک ماشینمان پنجر شد و از آنجایی که لاستیک زاپاس همراه نداشتیم, مدت زیادی طول کشید تا ماشینی را پیدا کنیم و از او کمک بگیریم. به همین دلیل دیروقت به خانه رسیدیم. استاد با کمی مکث پذیرفت که آنها روز بعد امتحان دهند.

فردای آن روز هر چهار دانشجو به دانشگاه رفتند و استاد هر کدام از آنها را به یک اتاق جداگانه فرستاد و به هر یک, ورقه ی امتحانی داد و از آنها خواست که شروع کنند.

اولین مسئله که 5 نمره داشت, سوال خیلی آسانی بود و آنها به راحتی به آن پاسخ دادند. سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال اخر که 95 نمره داشت پاسخ بدهند! سؤال این بود: "کدام یک از چهار لاستیک ماشینتان پنچر شده بود؟"

ابلیس و فرعون

فرعون

مي گويند ابليس، زماني نزد فرعون آمد در حاليکه فرعون خوشه ای انگور در دست داشت و می خورد، ابليس به او گفت: آيا هيچکس می تواند اين خوشه انگور را به مرواريد خوش آب و رنگ مبدل سازد؟
فرعون گفت: نه.
ابليس با شيوه مخصوص خودش (جادوگري و سحر) آن خوشه انگور را به دانه های مرواريد تبديل کرد.
پس فرعون تعجب کرد و گفت: آفرين بر تو که استاد و ماهری.
ابليس سيلی ای بر گردن او زد و گفت: مرا با اين استادی به بندگی قبول نکردند، تو با اين حماقت چگونه دعوی خدايی مي کنی؟

چطوری جون دل :)

هر موضوعی که میخواهید رو در این قسمت بنویس مانند : پروفایل , آشپزی و...

تمام حقوق مطالب سایت برای مجله جادوی کلمات محفوظ میباشد