31. داستان  فرشته ی کوچولو

 

 

در مطب دکتر« ویلیامز» به شدت به صدا در آمد… دکتر گفت: در را شکستی! بیا تو. در باز شد و دختر کوچولویی که خیلی مضطرب و پریشان به نظر می رسید، به طرف دکتر دوید و گفت: آقای دکتر، آقای دکتر، مادرم! و در حالی که نفس نفس می زد، ادامه داد: التماس می کنم مادرم را نجات دهید؛ مادرم خیلی مریض است، خواهش می کنم با من بیایید! دکتر گفت: دختر جان، باید مادرت را به اینجا بیاوری؛ من برای ویزیت، به خانه ی کسی نمی روم! دختر جواب داد: ولی دکتر من نمی توانم. اگر شما نیایید مادرم می میرد… و اشک از چشمانش جاری شد. دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت که همراه او برود… آنها به خانه رسیدند، دکتر را به جایی که مادر بیمارش در رختخواب بود راهنمایی کرد و رفت. دکتر شروع به معاینه کرد و توانست با قرص و آمپول، تب بالای آن زن را پایین بیاورد و از مرگ حتمی نجاتش دهد. دکتر تمام شب را بر بالین آن زن ماند، تا صبح که علائم بهبودی در او دیده شد… زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکر کرد. دکتر به او گفت: باید از دخترت تشکر کنی، اگر او نبود حتما می مردی!آن زن با تعجب گفت: ولی دختر من سه سال است که از دنیا رفته! و به عکس بالای تختش اشاره کرد. چشمان دکتر به قاب عکس خیره شد و پاهایش از دیدن عکس روی دیوار، سست شد. این همان دختر بود! فرشته ای که مادرش را نجات داده بود.