69. داستان چیزی برای ترسیدن وجود ندارد.

مردی به هنگام قدم زدن در دل شب از صخره ای سرخورد و به پایین افتاد. هراسان از اینکه هزاران متر سقوط کرده است- چون در آن مکان دره ی بسیار عمیقی وجود داشت- دست برد و شاخه ای را گرفت. در طول شب تنها به دره ای بی انتها فکر می کرد و فریاد می زد و پژواک صدای خود را می شنید. کسی در آن حوالی نبود. آیا می توانید آن مرد و عذاب شبانه اش را مجسم کنید؟ هر لحظه امکان داشت بمیرد. دستانش سر د و کرخت شده بودند و داشت توانش را از دست می داد.اما وقتی صبح شد و خورشید طلوع کرد، به پایین نگاه انداخت. خنده اش گرفت، دره ای در کار نبود. درست ده پانزده سانتی متر پایین تر، صخره ای بود که می توانست تمام شب را روی آن استراحت کند و خوب بخوابد، چون صخره به اندازه ی کافی بزرگ بود. اما تمام شبش مثل کابوس وحشتناک گذشت. نکته: ترس بیش از چند سانتی متر عمق ندارد، حالا همه چیز به شما بستگی دارد که به شاخه ای بیاویزید و زندگی تان را به کابوس تبدیل کنید، یا اینکه مشتاق باشید شاخه را رها کرده و روی پاهای خود بایستید. چیزی برای ترسیدن وجود ندارد. ” جک کنفیلد” می گوید: اگر به ترسهایتان بخندید، راه خود را خواهند گرفت و پی کار خود می روند و ناپدید می شوند