یکشنبه 30 اردیبهشت 1403

عضویت ورود تالار آرشیو نقشه سایت خانه بذر تبلیغات آگهی تماس با ما

خوش آمدید

به جادوی کلمات ؛ سایت سرگرمی تفریحی خوش آمدید

از خانه بذر | بانک بذرهای کمیاب دیدن فرمائید

(کل 4 توسط 0 نفر)

نام رمان :رمان عشق ارباب

 به قلم :darya…

حجم رمان : ۶.۰۴  مگابایت پی دی اف , ۱.۵۸  مگابایت نسخه ی اندروید , ۱.۴۴  مگابایت نسخه ی جاوا , ۶۵۰ کیلو بایت نسخه ی epub

خلاصه ی از داستان رمان:

ستاره در پی مرگ ناگهانی خواهر دوقلویش مهتاب و به وصیت او،قبول می کند که نقش او را درخانه اش ودر کنارشوهر خواهر خشک و مرموزش بازی کند حالا با حضور او آرامش به خانواده برگشته ولی شعله های انتقام در کنار عشقی نوخاسته ستاره را وادار می کند که…..

 

صفحه ی اول رمان:

دستان ظریف و لطیفش از بین دستهایم شل شد واز روی تخت آویزان شد …نگاهم را به حلقه ای که کف دستم گذاشته بود دوختم ..و همانطور از کنار تختش بلند شدم …نگاه آخرم را به او دوختم که چشمان زیبایش برای همیشه بسته شده بود …با حالت گنگی سرم را برگرداندم و به طرف در اتاق به راه افتادم… با بی حالی دستگیره را گرفتم و از اتاق خارج شدم ..چشم های پر از اشک آن دو نفر را نا دیده گرفتم و به طرف آخر راهرو راه افتادم که صدای جیغ نرگس جون عمه ای که مانند مادری دلسوز کنارمان بود به اوج رسید
نرگس جون:مــــــهــــتاب
این آغازی بود برای اینکه به خودم بیایم و با قدم های بلندتر و تندتر از راهرو بگذرم و راه خروجی بیمارستان را در پیش بگیرم …قدم هایم تندتر شد وبا حالت دو از بین مردم می گذشتم و حلقه را در دستم می فشردم .. دوست داشتم فریاد بکشم و داد بزنم اما خودم را باتنه ای که به عابران می زدم و آنها مرا دیوانه خطاب می کردن خالی می کردم …اون رفته بود برای همیشه رفته بود … و خواسته ی بزرگی را به من واگذار کرده بود..با کشیده شدن بازویم ایستادم و سرم را به زیر انداختم
مرد:خانوم زدی همه ی دار و ندارمو ریختی بی هیچ داری می ری
سرم را بالا گرفتم که مرد با دیدن وضع خرابم بازویم را رها کرد و با تعجب نگاهم کرد … پوزخندی زدم …شاید فهمید وضع من بدتر از اونه ..قدمی به عقب برداشتم و بدون حرفی پشت به او کردم و خودم را به پارکی رساندم و شروع به دویدن کردم … می دویدم می خواستم نبودنش را باور کنم … خودم را آرام کنم … صدایش هنوز در گوشم بود که با صدایی که با سختی از من خواست .. یک خواسته ای که هنوز در شوک آن بودم
مهتاب:برای من زندگی کن ..مهتاب باش و درس زندگی بده
سوز سردی به صورتم خورد و قطره ای بارون بر روی گونه ام فرود آمد … تلخ خندیدم و تندتر دویدم که آسمان هم مانند دلم شروع به باریدن کرد … چه خواب ها که برای آمدنم به ایران ندیده بودم …این نبود اون سوپرایزی که من می خواستم بکنم …مهتاب اجازه سوپرایز رو به من نداد …خسته از دویدن تکیه ام را به درختی که در پارک بود دادم … و به نیمکت خیره شدم … رفتم به اون روزی که پویا کنار پایم زانو زده بود و منتظر نگاهم می کرد
پویا:شب و روزم شدی تو .. دیگه صبرم تموم شد
لبخند شیرنش را زد و نگاهش را در چشمانم دوخت
پویا:با من ازدواج می کنی ستاره
نفس توی سینه ام حبس شده بود … از اون دخترها نبودم که سرخ و سفید بشم و رنگ عوض کنم ..به جای خجالت لبخند دندون نمایی زدم… باورش برام سخت بود که پویا… کسی که مانند یک دوست خوب دوستش داشتم همچین پیشنهادی بکنه …لبخندم عمیق تر شد

 

 

:دانلود رمان عشق ارباب از darya… با فرمت pdf

 :دانلود رمان عشق ارباب از darya… با فرمت apk

 :دانلود رمان عشق ارباب از darya… با فرمت java

 :دانلود رمان عشق ارباب از darya… با فرمت jad

 :دانلود رمان عشق ارباب از darya… با فرمت epub

 

 

مطالب مرتبط

نظرات ارسال شده

کد امنیتی رفرش

چطوری جون دل :)

هر موضوعی که میخواهید رو در این قسمت بنویس مانند : پروفایل , آشپزی و...

تمام حقوق مطالب سایت برای مجله جادوی کلمات محفوظ میباشد