یکشنبه 30 اردیبهشت 1403

عضویت ورود تالار آرشیو نقشه سایت خانه بذر تبلیغات آگهی تماس با ما

خوش آمدید

به جادوی کلمات ؛ سایت سرگرمی تفریحی خوش آمدید

از خانه بذر | بانک بذرهای کمیاب دیدن فرمائید

(کل 1 توسط 0 نفر)

4. داستان  شعله ی مقدس

 

 

 در روزگاران قدیم مردی خبردار شد که در سرزمینی بسیار دور شعله ای مقدس وجود دارد که وجودش گرمی بخش زندگی خواهد بود. پس به راه افتاد تا به شعله مقدس برسد. با خود اندیشید که وقتی به شعله برسم، شادکامی را به زندگی خواهم آورد. من هم آن را به تمام کسانی که دوستشان دارم خواهم بخشید. سرانجام به آن شعله رسید و بارقه ای از آن را برداشت تا با آن زندگی خود را گرمی بخشد. در طول راه دائم نگران بود که مبادا شعله اش خاموش شود. در راه مردی را دید که از سرما می لرزد و با خود فکر کرد بهتر است کمی از این شعله را به این مرد بدهم. ولی تردید کرد که این شعله مقدس است و نباید به انسانی معمولی مانند او بدهم. خواست به راه خود ادامه دهد که ناگهان توفانی در گرفت و باران باریدن گرفت. مرد تلاش کرد جلوی خاموش شدن شعله را بگیرد ولی موفق نشد و سرانجام شعله خاموش شد. راه بسیار زیادی  را آمده بود و بازگشت دوباره در توان او نبود. ولی می توانست پیش مرد بی سر پناه بر گردد و شعله ای از او بگیرد و با شعله ای که چندی پیش بخشیده بود به راهش ادامه دهد و به خانه اش بر گردد.

چه سخت است لذت ها را تنها بردن و چه زشت است زیبایی ها را تنها دیدن و چه بدبختی آزار دهنده ای است تنها خوشبخت بودن. دکتر شریعتی

مطالب مرتبط

نظرات ارسال شده

کد امنیتی رفرش

چطوری جون دل :)

هر موضوعی که میخواهید رو در این قسمت بنویس مانند : پروفایل , آشپزی و...

تمام حقوق مطالب سایت برای مجله جادوی کلمات محفوظ میباشد